حرف برای چادری شدنم زیاد دارم
چادر که سهل است، حرف برای نماز خوندن و عاشق خدا شدن هم زیاد دارم
خانواده ی من مذهبی ان، یعنی فقط مامان و بابام خیلی مذهبی ان،خواهر و برادراشون یه پله پایینترن و از اون به بعد کلا توی فک و فامیل ما حجاب معنایی نداره
سال اول دبستان بابام زور میکرد نماز بخونم. مامانم نماز خوندنو بهم یاد داد من از اول دختر لجبازی بود برعکس خواهرام یعنی اگه بابام می گفت الان شبه و شب بود،من می گفتم روزه و حاضر بودم هر کاری بکنم تا حرفمو ثابت کنم
شاید اگه بخوام خاطراتمو بدون سانسور بگم نتونین بزارینش توی وبلاگتون چیکار کنم سانسور کنم یا بدون سانسور؟؟
راستشو بخواین خیلی وقته خدا بهم اجازه نمیده درباره ی گناهای گذشتم حرفی بزنم، قربونه مهربونش بشم ، بهم میگه وقتی از گذشتت حرف میزنی میبینم چقدر زجر میکشی، دلم نمیخواد زجرتو ببینم
میبینین این خدای ماست
الانم اگه بخوام سانسور نکنم مطمئن باشین این میل به دستتون نمیرسه :)
هیچی دیگه رفتم دوم دبستان
بابام دیگه نماز صبح ها هم بیدارم میکرد
حالم از اذون گفتن های کله ی صبحش به هم میخورد
از بلند نماز خوندناش
از چراغ روشن کردناش و قرآن خوندناش
حتی از نماز شباش....
وقتی می دیدم با سرو صدا بیدارمون می کنه از هرچی نمازه بدم می اومد
مامانم همیشه بهم می گفت نمازو باید برا خدا خوند نه برای خلق خدا. منم وضو نمیگرفتم میرفتم چادر مینداختم روی سرم و الکی خم و راست میشدم
یه چند روزی گذشت تا اینکه بابام فهمید وضو نمیگیرم
از اون به بعد وقتی از دستشویی میومدم بیرون دست و صورتمو چک می کرد
خلاصه این شد جریان نماز نخوندنه من
چادر هم همینطور بود
چادر رو از وقتی یادم میاد روی سرم بود
برعکس خواهرم اینا که راهنمایی که بودن مامانم براشون چادر دوخت، چادر روی سرم بود اما پشت سرم حرکت می کرد
اوایل که بچه بودم.نه اینکه توی مهمونی درش بیارما نه فقط وقتی می رفتیم بیرون شهر اجازه داشتم درش بیارم
عادت داشتم بهش اما هیچوقت اعتقاد بهش نداشتم. باهاش مشکلی نداشتم اما هیچوقت احترامشو نداشتم، هر کاری میکردم که در شان چادر نبود . هیچی دیگه، زمان گذشتو من نماز نمی خوندم اما خوب بلد بودم ادای نماز خوندنو در بیارم
چهارده ساله شدم
با یه کوله باری از گناه
گناه هایی که هر لحظه از زندگیمو پر کرده بود
توی تموم اون سالها به خدا فکر میکردم
مثله بقیه ی آدما دعا میکردم که نمره هام خوب بشه
بابام منو دوست داشته باشه
مامانم برام لباس نو بخره
با خواهرام دوست باشم نه دشمن
و خیلی چیزای دیگه
اما هر بار که از خدا چیزی میخواستم بهش میگفتم واسه نماز نخوندن جوابمو نمیدی آره؟؟؟
هیچی دیگه کلی با خدا خوش و بش داشتم:)
دیدین این دخترای بد حجابو که بهشون میگن مگه مسلمون نیستی پس چرا حجاب نداری؟ میگن دلمون پاکه!! دقیقا تو همین مایه ها بودم
وظیفه ی خدا میدونستم همه حاجتامو بده اما خودم یه قدم برای خوشنودیش برنمیداشتم...
داشتم میگفتم سال سوم راهنمایی بودم یهو زد و ما رفتیم سوریه
اولین سفر خارج از کشورم بود
خب برای هرکس یه روزی یه جایی یه تلنگری وجود داره، مهم اینه که اون تلنگر رو که میبینیم و حس می کنیم فراموش نکنیم، نگیم ایشالله گربه س! باورش کنیم و دو دستی بچسبیمش
رفتم حرم حضرت زینب سلام کردم و دعا کردم برای درسام آخه به خاطر گناهام که سانسور کردم خیلی درسم ضعیف شده بود و کاری از دستم بر نمیومد
رفتم حرم حضرت رقیه
هنوز صحنه ای ک وارد شدم و ضریح مبارکشونو دیدم یادم نمیره
اون موقع ها حتی نمیدونستم حضرت رقیه کیه، حتی نمیدونستم دردونه ی امام حسین چه داغ دیده ایه چه گوهریه
...
تا اومدم سلام بدم
اشکام ریخت
ته دلم یه چیزی از بین رفت
انگار با اشکام پرده ی خشم و نفرتم از نماز هم پاک شد
لال شده بودم
فقط دهنمو باز کردم گفتم
باشه از این به بعد نماز میخونم
...
رفتم چسبیدم به ضریح مبارکشون و خوب برکت گرفتم
...
من نماز خون شدم
دقیقا از همون روز دیگه نماز خوندم
فقط یه بار نمازم رو به عمد قضا کردم
که حتما تعریف کردنش از حوصله ی شما خارجه
اما سریع توبه کردم و قضا شو خوندم
اما چادر کماکان مثل قبل روی سرم بود، روی سرم و رها شده پشت سرم
سال سوم دبیرستان یعنی بعد از سه سال و خورده ای از نماز خون شدنم خدا منو از توی منجلابی بیرون کشید که هیچکدوم از هم نوعای من نتونستن با تمام تلاش و کوشششون به این راحتی بیرون بیان
منجلاب هم همون سانسوراتیه که گفتم
زندگیم از این رو به اون رو شد
180 درجه تغییر کردم
خدا تازه داشت معنای جدیدی برام پیدا میکرد
خدا داشت باهام حرف میزد
نوازشم می کرد و دستمو میگرفت
دو سال گذشت
من کم کم داشتم به چادرم پایبند میشدم
چون احساس میکردم یه وسیله س تا خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم
یه وسیله س که منو از اطرافیانم متفاوت کنه
مخصوصا با رفتارهایی که من داشتم شاید چادر خیلی برام لازم بود
آخه شور و هیجان من دست خودم نبود
توی اتاقم میرفتم توی خودم اما توی جامعه بلند میخندیدم و شادی می کردم
چادر برام یه حفاظ نسبی بود
اما داشتم بهش علاقه مند میشدم
تا اینکه رفتم دانشگاه یادتونه میگفتم چقدر درسم بد بود؟؟ با ورودم به دانشگاه من شاگرد اول نه اما شاگرد چهارم یا پنجم بودم ، مخصوصا اکثر درسای تخصصیم نمره الف بودم تازه خانوادم داشتم نفس میکشیدن تا اینکه ترم دوم خدا بهم یه عالمه هدیه داد یه نعمت بزرگ داد یه سفر به کربلا یه سفر به مکه یه دوست خیلی خوب که کلی از پله های ترقیمو به اون مدیونم و یه هدیه ی کوچیک و دوست داشتنی
توی دانشگاه یاد گرفتم چادر ارزش داره نه اینکه دیگران برام دیکته کنن گفتم که آدم لجبازیم تا یه چیزی رو خودم به دستش نیارم، انجامش نمیدم؛ دخترا رو میدیدم که خیلی با شخصیتن، خیلی هم حجابشون کامله، اما سر کلاس آزمایشگاه وقتی روپوش میپوشن و چادرشونو در میارن پسرا یه جور دیگه نگاشون میکنن
میدیدم پسری که تا دیروز به خودش اجازه نمیداد بی پروا به دختره نگاه کنه حالا راحت میرفت جلو باهاش حرف میزد! نمیگم حرفای غیر درسی نه، اما همینقدر که براش پرده ها برداشته شده بود کافی بود
اونجا یاد گرفتم که اگه جلوی یه نفر چادر سرم کردم تا ابد باید جلوش چادرمو سرم کنم وگرنه با خودش فکر میکنه من ارزش چادررو نمی فهمم . این شد که من شدم بنیانگذار چادر سر کردن توی آزمایشگاه ها
وقتی بچه دیدن استادا چیزی بهم نمیگن یا اگه میگن من مجابشون میکنم، اونا هم از جلسه های بعدی یاد گرفتن چادرشونو سرشون کنن
اونجا فهمیدم که چقدر خوبه برای کاری که میکنیم ارزش قائل باشیم. اون دخترا واقعا خیلی خوب بودن اما میترسیدن استاد چیزی بهشون بگه یا شاید فکر میکردن همرنگ جماعت باید بشن، اما بعدا فهمیدن اگه به کاری که میکنن اعتقاد داشته باشن جماعت همرنگ اونها میشه
من همه ی هستیمو مدیون خدای مهربونمم
الانم دارم فوق لیسانسمو میگیرم با اینکه الان حجابمو مورد اهانت قرار دادن اما بازم با خودم میگم همون خدایی که چهار سال به من یاد داد چطور این حجابو حفظ کنم، الانم بهم کمک میکنه
نمی دونم حرفام به دردتون خورد یا نه.دلم می خواست منم ذره ای از دینمو ادا کنم آخه من تا ابد مدیون حضرت رقیه ام
نون. کاف ارسال با ایمیلی
.: Weblog Themes By Pichak :.