توی بیمارستان صحرایی وقتی خواستم برای کمک به دکتر برای عمل جراحی مجروحی که خونریزی شدیدی داشت وارد اتاق عمل شدم دکتر خواست چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم کمک کنم. داشتم از کنار مجروح رد میشدم تا بروم داخل اتاق و چادرم را در بیاورم.
مجروح که برای لحظه ای به هوش آمده بود و صحبت های ما را شنیده بود، به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:
"من دارم می روم تا تو چادرت را درنیاوری".
چادرم تو مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
تاریخ : پنج شنبه 93/12/28 | 11:6 عصر | نویسنده : | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.