سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سه چیز را با احتیاط بردار:

قدم، قلم، قسم

سه چیز را پاک نگهدار:

جسم، لباس، خیال

از سه چیز کار بگیر:

عقل، همت، صبر

از سه چیز خود را نگهدار:

افسوس، فریاد، نفرین کردن

سه چیز را آلوده نکن:

قلبف زبان، چشم

اما سه چیز را هیچوقت فراموش نکن:

خدا، مرگ، دوست خوب




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 10:32 عصر | نویسنده : | نظر

معلم برای سفید بودن برگ نقاشی ام تنبیهم کرد و همه به من خندیدند....

اما من خدایی را نقاشی کشیده بودم که همه میگفتند دیدنی نیست!!!!




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 9:6 عصر | نویسنده : | نظر

حجاب

پیغمبر از جبرِِِییل پرسید:

آیا ملایکه گریه و خنده هم دارند؟

گفت آری، از سه کس از روی تعجب می خندند و بر سه کس از روی ترحم و دلسوزی میگریند... سوم از زنی که در زندگی خود را از بیگانه نپوشانیده، پس از مرگ او را در قبر نهند و بدنش را بپوشانند که از دیده ها پنهان باشد. ملایکه خندند و گویند: هنگامی که مورد رغبت بود او را نهان نکردید، اینک مستور کنید که:

 مورد نفرت و انزجار است....




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 6:25 عصر | نویسنده : | نظر

کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد، دیرتر به آرزویش میرسد و زودتر به آنچه میترسد، گرفتار میشود.    

 بحارالانوار،ج78




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 5:59 عصر | نویسنده : | نظر

عالم متقی جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام(رحمه الله علیه) فرمود:

من عادت داشتم همیشه پس از فراقت از نماز جماعت با کسی که طرف راست و چپ من بود مصافحه می کردم وقتی در نماز جماعت مرحوم میرزای شیرازی در سامرا پس از نماز به طرف راست خود که یک نفر از اهل علم و بزرگوار بود مصافحه کردم و درطرف چپ یک نفر دهاتی بود که به نظرم کوچک آمد و با او مصافحه نکردم بلافاصله از خیال فاسد خود پشیمان شده و به خود گفتم شاید همین شخصی که به نظرتو شانی ندارد نزد خدا محترم و غزیز باشد فورا با کمال ادب با او مصافحه کردم پس بوی مشکی عجیبزکه مانند مشکهای دنیوی نبود به مشامم رسید و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتیاطا از او پرسیدم با شما مشک است؟ فرمود: نه من هیچ وقت مشک نداشتم یقین کردم که از بوهای روحنی و معنوی است و نیز یقین کردم که شخصی است جلیل القدر و روحانی از آن روز متعهد شدم هیچ وقت به حقارت به مومنی ننگرم.

    برگرفته از داستانهای شگفت شهید دستغیب




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 5:54 عصر | نویسنده : | نظر

 

گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی ام، سر پناه بی کسی ام. طوفان تو آن را از من گرفت.

کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟؟خدا گفت:ماری در لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم که خانه ات را واژگون کند،آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

چه بسیار بلا ها که از تو به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی.




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 5:31 عصر | نویسنده : | نظر

  • paper | اس ام اس دون | ریه
  • دانلود آهنگ جدید